خاطرم هست هنوز
كه سپردند به من مزرعه را
و در آن گستره ي سبزينه
خوشه هايي پويا
به حضورم دلگرم
صبح امروز لباس تن من
شده آبستن يك حادثه ي بكر و عجيب
دست هايم جاري
از سر كاويدن
سوي دهليز دو جيب
ناگهان برخورد پر و بال زاغي
كه جهيد از عمق جيب من تا فردا
تكه هاي دل وحشت زده ام هري ريخت
و دهان جيبم
ديرگاهيست كه وا مانده از آن حادثه ي وهم آلود
سر برآوردن يك جوجه ي زاغ از محيط يك تخم
راستي يادم رفت
كه بگويم ديگر
نهراسد از من
زاغ یا ...
نظرات شما عزیزان: